نتایج جستجو برای عبارت :

2اُم نمیدونم چرا صبح ها که پا میشم ظهره!

عجیبه واقعا هر روز و هر شب برنامه ریزی میکنم که زود بخوابم که زود بیدار شم اما شب ها وقتی خونه میام ساعت یک و رد کرده :(
تازه بعدش که میام نه خوابم میاد که بخوابم نه حال و حوصله اینو دارم یکم درس بخونم نه اینکه یکم بخوابم ! ، شب ها یک ساعت بیخودی تو تلگرام و وب چرخ میزنم (البته تازگیا خوندن نوشته های بلاگیها رو هم اضافه کردم ) بعدش یا میرم سراغ ادامه کتابم یا ی فیلمی چیزی ، بعدش هف هشتا آلارم تنظیم میکنم ک صبح حتما حتما بیدار شم اما فقط بیدار میشم آ
بیدار کردن دخترا توسط پدر
عزیزم،  عروسکم،  پاشو ببین خورشید خانم اومده بهت صبح به خیر بگه پاشو قربونت برم
 
بیدار کردن پسرا توسط پدر
لنگ ظهرهپاشو دیگه لندهور. مرده شور خرناستو ببرهخواب به خواب بری ان شاالله
به احترام مظلومیت پسرا، یک دقیقه سکوت
داستان حبّابه والبیه که ماهی خریده بود،روی عن ابی عبداللهعلیه السلام :ان حبّابه الوالبیه مرّت بعلی علیه السلام ومعهاسمک ،فیها جریّه فقال:ما هذا الذی معک:قالت سمک ابتعتهللعیال،قال:نعم،زاد العیال السمک،ثم قال:وما الذی معک؟قالت:اخی اعتلّ من ظهره فوصف له اکل جرّی،فقال:یاحبابه،انّ الله لم یجعل الشفاء فیما حرّم،.....وقالت:استغفرالله من حملی هذا.
ساعت تقریباً دوُ نیم ظهره و هوا تاریکه! صدای رعد و برق؛ صدای بارون؛ صدای ماشین‌های توی خیابون. عجب هوایه این هوا . . بی‌خود نیست خیلی‌ها به هوای اردیبهشت، یا شاعر شدن یا دیوانه‌هایی که عاشق شدن. به هرحال، حیفم اومد به هوای این هوا، هوایی نشم و چیزی ننویسم؛
پ.ن: شاید اردیبهشت میتونست برای منم خاص باشه!
ساعت تقریباً دو و نیم ظهره و هوا تاریکه! صدای رعد و برق؛ صدای بارون؛ صدای ماشین‌های توی خیابون. عجب هوایه این هوا . . بی‌خود نیست خیلی‌ها به هوای اردیبهشت، یا شاعر شدن یا دیوانه‌هایی که عاشق شدن. به هرحال، حیفم اومد به هوای این هوا، هوایی نشم و چیزی ننویسم؛
پ.ن: شاید اردیبهشت میتونست برای منم خاص باشه!
چشامو باز کردم هنوز تو همون اتاقم با همون سقف با همون دیوارا با همون کمد دیواری، روی همون تخت و باز باید یه روزی رو شروع کنم که هیچ فرقی با روزای گذشته نداره، حتی یه تلنگر کوچیک هم واسه من کافیه
...: سِودا عزیزم لنگه ظهره
ادامه مطلب
ساعت نزدیک سه بعد از ظهره و من دوباره down شدم:( خوندن جستاری که برای استادم نوشته بودم رسیده به موضوع تله پورت کوانتومی !خیلی مبحث جالبیه ..اما برای خوندنش باید تمرکز کافی داشته باشم که الان ندارم متا سفانه ..فکر کردم چاره کار مثل همیشه یه قهوه غلیظه☕️تا حالم جا بیاد. دوست دارم هر چه سریعتر نسخه اول پروپوزالم رو به دست استادم برسونم..خیلی ذوق دارم..آخه حدود نه ساله که از فضای آکادمیک دورمبا خودم میگم شاید ادامه ندادن بهتر بود ... اما آخه روح من جز
خاطره : کتاب سرمایی
فصل بهار بود با بوی گل های زیبا و معطرش.توی اتاق نشسته بودم و داشتم کتاب «گرگ ها از برف نمی ترسند» رو می خوندم، حسابی سردم شده بود.رفتم تو آشپزخونه و به مامانم گفتم:« چقدر هوا سرد شده ها!»مامانم گفت:« هوا به این خوبی، کجاش سرده؟»یه چیزی خوردم و اومدم نشستم بقیه کتاب رو خوندم. از روحیه نوجونای کتاب پر از انرژیشده بودم، از تغییرهای خوب شخصیت های داستان طی این سختی ها شگفت زده شده بودم و دلم برای نوجوونهای توی کتاب سوخت که تو او
زیدیه بدتر از ناصبی
ثقة الاسلام کلینی قدس الله روحه الشریف روایت کرده است:
٣١٤- الحسین بن محمد الأشعری، عن علی بن محمد بن سعید، عن محمد بن سالم بن أبی سلمة، عن محمد بن سعید بن غزوان قال: حدثنی عبد الله بن المغیرة قال: قلت لأبی الحسن علیه السلام: إن لی جارین أحدهما ناصب والآخر زیدی ولا بد من معاشرتهما فمن أعاشر فقال: هما سیان، من كذب بآیة من كتاب الله فقد نبذ الاسلام وراء ظهره وهو المكذب بجمیع القرآن والأنبیاء والمرسلین، قال: ثم قال: إن هذا نصب
بسم الله
 

در ابتدای ظهورت، سخن چه فرمایی؟
فدای آن لب شیرین دٌر فشانت من
بیانات حضرت بقیةالله ارواحنا له الفداء در روزهای اول ظهور
اوّلین خطبه و اعلامیّه حضرت بقیةالله روحی له الفداءقال الامام الباقر علیه السلام و القائم یومئذ بمکة قد اسند ظهره الی البیت الحرام مستجیراً به فینادی ایها الناس انا نستنفرالله، فمن اجابنا من الناس فانا اهل بیت نبیکم محمد و نحن اولی الناس بالله و بمحمد، صلی الله علیه و آله و سلم، فمن حاجنی فی آدم فانا اولی النا
اینکه (دو روز پیش) میام سرکار و میبینم همه ی همکارا با ماسک و دستکش نشستن و اصرار دارن که منم از این چیزا استفاده کنم و قبول نمیکنم و به من به چشم خوده ویروس کرونا نگاه میکنن و این ویروس هم خب در حد خودش خطرناک هست ابدا ترسناک نیست!
اما اینکه ساعت 10 صبح که میام سرکار و میبینم خیابونا به طرز خوفناکی خلوته و مغازه ها تک و توک بازن و اونایی هم که بازن ماسک های فیلتر دار ترسناک استفاده کردن و این صحنه ای که امروز موقع اومدن دیدم و تا همین الان که نزدی
آقا ما کلی اصرار و اینا کردیم که امتحان رو دو سه روز بندازن جلو و یعنی چی و ما نمیتونیم برسیم شهرمون و .. (انگار با شتر میریم و سه شبانه روز تو راهیم :دی). خلاصه که قرار شد بیست و ششم امتحان بدیم اما حدس بزن چی؟ پرواز بیست و ششم ظهره و من بهش فکر میکنم نمیرسم یا اگه برسم وسایلم رو با حوصله نمیتونم جم کنم و خونه رو مرتب کنم و عیدی بخرم. فرداش چی؟ نه و نیم شب :/ با کلی نق و نوق گرفتم همینو و حالا چی؟ زنگ زدن گفتن با دو ساعت تاخیر انجام میشه، یعنی یازده و ن
پارت اول
 
چشامو باز کردم هنوز تو همون اتاقم با همون سقف با همون دیوارا با همون کمد دیواری، روی همون تخت و باز باید یه روزی رو شروع کنم که هیچ فرقی با روزای گذشته نداره، حتی یه تلنگر کوچیک هم واسه من کافیه
...: سِودا عزیزم لنگه ظهره
ادامه مطلب
سلام
روزها اینقدر گرمه ولی باید وایساد باید با تمام حرف و حدیثا جنگید باید ربات تموم بشه باید پرینتر ساخته بشه باید کانال تحویل گرفته بشه و......
این روزا کارم فقط دویدنه  فقط دارم میدوم امروز به خودم اومدم دیدم صبح تا ظهره نشستم بگذرم
ولی تا روتخت بیمارستان بودم به این فکر کردم که دیدی حاج ممد دیدی مردنم زیاد سخت نیست یهو یه بشکن  و یاعلی  ولی کاری که عوض داره گله  چی چی نداره مام گله نداریم شکری خدا
تا چن وقت مجبورم شبا تنها باشم ولی خب  یاد
توی کتاب "جز از کل"،  یه جاییش میگه که : خنده‌دار است که باید برای دکتر و وکیل شدن آموزش ببینید ولی برای پدر و مادر شدن، نه! 
هر هالویی می‌تواند پدر و مادر بشود، حتی لازم نیست در سمیناری یک روزه شرکت کند ...
صدای جیغ و داد زن همسایه از وقتی که از خواب بیدار شد و صداش گرفته بود تا الآن که سر ظهره همه اش تو مخ من بوده. هی میخونم مالاریا فالسیپاروم از گونه های مالاریای موجود در ایران ... تا میام تمرکز کنم صدای عنکرالاصواتش رو ول میده : الناااااز [ همچنا
امروز صبح تصمیم گرفتم نخوابم و ساعت هفت و نیم برم لاگ بوکمو تحویل منشی بخش قلب بدم و بعدش بیام خونه و بگیرم یک دل سیر بخوابم.کلاس رادیو هم ساعت ۱۰ داشتم که اون رو هم نمیرم چون عموما تا به الان ندیدم حضورغیابی در کار باشه. ناهار هم که رزرو نکردم پس ههمه چی طبق روال بود تا اینکه سر صبحی منشی گروه قلب رو دیدم گفت نصف بیشترتون افتادین.منم دهنم باز موند تا اومدم خونه. اما نگفت من افتادم یا نه.همینجور با بدجنسی یک استرسی بهم داد و رفت . یک غیبت هم جلسه
تفسیر البرهان فى فضل سورة یس: الشیخ فى مجالسه باسناده قال قال ابو عبد الله علیه السلام علموا اولادکم یس فانها ریحانة القرآن.
و فى الامالى عن على علیه السلام قال الحسن و الحسین علیهما- السلام ریحانتا رسول الله (ص) (روح من سفینة البحار).
و فى مسند احمد بن حنبل (ج 5 ص 51) باسناده عن مبارک بن فضالة فى الحسن اخبرنى ابوبکرة ان رسول الله (ص) کان یصلى فاذا سجد وثب الحسن على ظهره و على عنقه فیرفع رسول الله رفعا رفیقا لئلا یصرع قال فعل ذلک غیر مرة فلما قضى‏ 
یک: ساعت ده و نیم خوابم برد...یهو داداشم اومد تو اتاق برام چای آورد،بیدار شدم چای و تا نصفه خوردم دوباره خوابیدم...وقتی بیدار شدم اصلا یادم نبود کجام؟صبحه؟ظهره؟شبه؟روزه؟در این حد عمیق و سبک :)))عمیق واسه اینکه جواب این سوالارو نمیدونستم...سبک واسه اینکه وقتی دوباره خوابیدم هر بار که صدای اون آهنگ دیردیر دیریننننن برنامه برنده باش و میشنیدم از خواب میپریدم دوباره می خوابیدم،یه بارم رفتم تو هال رو مبل خوابیدم...دلم سوخت واسه خودم:(
هیچی دیگه باب
ظهر به خیر ( البته الان که دارم می نویسم ظهره و امکان داره وقتی شما می خونی شب باشه ، پس شبتم بخیر ) 
آقا چند وقته ما زدیم تو کار گیاهانی با اسم عجیب و غریب :
جون من یک برگ بده ،  بنزینی ، قلب خونین ، مرغ بهشتی ، برگ هندوانه ای ، استرومانته سانگینیا و امروز هم
 موسی در گهواره ( زیپلین ) 



خدا وکیلی کسی اهل گل و گیاه نباشه و این اسم رو بخونه فک می کنه چقدر ما بد سلیقه ایم تو اسم گذاشتن  . ۱
من دلم می خواد از اونی که این اسم رو ( موسی در گهواره ) گذاشته بپ
دوست داشتم امروز بریم پیاده‌روی جاماندگانِ اربعین. 
با این‌که وقتی مصطفی نبود گفتم من دیگه جاماندگان نمی‌رم و ...
و چند روزه هم هی می‌گم من دیگه اربعین کربلا نمی‌رم و ...
آخه ناراحتم. احساس می‌کنم این همه بی‌توفیقیم به خاطر اینه که یه فرزند ناخلفم... پدرم از دستم ناراحته. یعنی درست فکر می‌کنم؟ نمی‌دونم آیا امام‌حسین(ع) می‌خواد من رو ادب کنه؟ اصلا نمی‌تونم وضعیت خودم رو تحلیل کنم! کمک!!!
گرچه همسر پیامک داده: "ببین جوری جمیت داره میاد ک انگا
ساعت سه بعد از ظهره. الان که دارم مینویسم همه ی کارای زبانمو انجام دادم. یه حس خلاصی از دست تکالیف زبان. حالا با خیال راحت میشینم فلاسفه ی بزرگ رو میخونم اینقدری نمونده تا تموم بشه. زودتر تمومش میکنم برم سراغ بعدیا. خیلی طول کشید نه؟؟ خب شوهر خالم که مرد درگیر اونم شدم. کاری نمیشه کرد. 
هوا یه نیمه ابری دلبره. حالو هوای پاییزو داره. دلم میخواد زودتر پاییز بشه. نمیدونم چرا. انگار یه چیز گمشده دارم. یه خورده بی قرارم. یه خورده که نه خیلی . باید تا آخ
خب.. الان که این رو دارم مینویسم ساعت ۳ ظهره. دیشب ساعت ۱۰:۴۳ سایت سنجش رو لود کردم و دیدم که اومده نتایج. شماره پرونده و این هام رو آماده کردم بودم. وارد کردم و رفتم توش! احتمال دادم که رتبه باید تهش نوشته شده باشه در نتیجه بدون این که بالا رو ببینم لیز خودم پایین. خوب بود رتبه م نسبت به چیزی که فکر میکردم. نفس عمیق کشیدم.برگشتم بالا تر که ببینم چیکار کردم دقیق تر، دیدم که هولی شت! یه رتبه ی دیگه میبینم بالا که دقیقا همون کابوسیه که میدیدم برای کنک
ماجرایی که میخوام تعریف کنم مربوط میشه به دو سه روز اول بعد آشنایی با محمد رضا در مورد گفتن یا نگفتنش خیلی کلنجار رفتم ولی به نتیجه ثابتی نرسیدم فقط احساس کردم کفه ی گفتنش سنگین‌تره حالا تعریف میکنم هرچند ممکنه بعد خوندنش بعضیا بگن دخترجون تا حالا واژه خجالت به گوشت خورده؟ اصلا چشیده ای درکش کرده ای؟
اوایل  آشنایی با محمدرضا اینقدر جذبش شده بودم و اینقد معنویتش  منو گرفته بود که از 12 شب تا 4 صبح در موردش سرچ میکردم یه جایی مادر عزیزش یه خاطر
بازم سلام...
ادامه ی خاطرات:
حرم حضرت عباس علیه السلام رو که زیارت کردیم به مامانم و خواهر سومی گفتم من میرم این وسط(دو تا مکان مربعی شکل برای نمازکه بین این دوتا خالی بود برای صف زیارت)که برای یه بنده خدایی که گفته بود برام نمازبخون نماز بخونم...
رفتم و نمازمو خوندم، دیدم مامانم بین این دو تا مربع برامون جا گرفته...
بعد نمازم رفتم پیشش گفت:« حرم رو بسته ن چون الان نزدیک اذان ظهره اینجا نماز جماعته...
نمازمون رو خوندیم...ولی چه نمازی...
کلا حدود ده مت
ساعت ۲بعد از ظهره 
تازه از سر کار برگشتم ،همسرم روی کاناپه دراز کشیده و ساق دستش روی چشماشه البته بوی جوراباش هم توی خونه کوچیکمون پیچیده! 
با صدای خسته سلام میکنم بدون اینکه تغییری در حالتش بده با صدای داغون تر از من جوابمو میده! 
یه جوری بود ،حس کردم گرفته اس ،همونطور که مقنعه ام رو در میاوردم ازش پرسیدم چیزی شده؟ گفت نه مگه قراره چیزی بشه؟ نشد یه بار من توی این خونه بخوام استراحت کنم و بازخواست نشم؟ 
مطمعن بودم یه چیزی شده ! رفتم تو اشپزخون
سلام سلام سلاااااام 
سال نو مبارک 
بریم که اولین پست امسال رو نوشته باشیم.
امسال برای من با پول و شادی و حس خوب شروع شد.اصلا از قیافه اش معلومه واقعا امسال سال منه 
خوب برای من شروع بهار خیلی حس لطیف و قشنگی داره.اما چیزی که از سالهای قبل جا مونده حس تعطیلاته ! امسال برای من زندگی عادی بود.عوض شدن فصل بود.اما حس تعطیلات ندارم.البته اینو میگم که گفته باشم نمیگم که مثلا خوشم نمیاد.
لحظه ی تحویل سال من داشتم با مامان میجنگیدم که تحویل سال بی سفره ه
امیر المومنین علیه السلام و ندای لا سیف الا ذو الفقار ولا فتى الا على
علی بن ابراهیم قمی قدس الله روحه الشریف عالم و مفسر بزرگ شیعه می‌نویسد:
ولم یبق مع رسول الله صلى الله علیه وآله إلا ابودجانة الانصاری، وسماك بن خرشة وامیر المؤمنین علیه السلام، فكلما حملت طائفة على رسول الله صلى الله علیه وآله
 استقبلهم امیر المؤمنین فیدفعهم عن رسول الله ویقتلهم حتى انقطع سیفه، وبقیت مع رسول الله صلى الله علیه وآله نسیبة بنت كعب المازنیة، وكانت تخرج مع
دانلود آهنگ جی دال به نام دیره
149
دانلود آهنگ جدید،دانلود آهنگ رپ جدید

دانلود آهنگ جدید جی دال دیره با بهترین کیفیت Mp3
دانلود آهنگ رپ جدید ویژه امروز رل موزیک برای شما همراهان عزیز از خواننده معروف و محبوب gdaal به نام دیره به همراه متن ترانه
Exclusive Song : Gdaal – Dire With Text And Direct Links In Rellmusic
نمیرم از خونه بیرون تا بم نگن دیره
*ش کردم از ظهره دیروز با یه کار تیره
“جی دال دیره“
ادامه مطلب
اوس احمد دستکش هایش را از دستش درآورد، سیگاری از پشت گوشش برداشت و آتش زد  و همین طور که به اطراف نگاه می کرد، پکی به آن زد و گفت: " کاظم دیگه ظهره. اون نبشی رو که به ستون جوش دادی بریم واسه ناهار."
با دستمالی که دور گردنم بود، عرقی که از لابه لای موهای کم پشتم به روی پیشانی می ریخت را پاک کردم و گفتم: " شما برو اوستا منم یه کم دیرتر میام. به یاری خدا تصمیم دارم هر طوری شده، امروز، جوشکاری نبشی اسکلت این طبقه رو تمومش کنم."
اوس احمد اخم هایش را در هم ب
بی سرپناه

آره میگفتم یه
زن بی نوا اونم با یه بچه نه هیچ امیدی نیست!
سارا:میگی چی
کار کنم؟
ثریا:4 تا 8
عصر سرویس میدی،هر ده دقیقه یکی چندتا کنسلی داره یکی دوتا هم دبه در میارند در کل
اموراتت میگذره،آقای خودتی،اوکی بدی هماهنگی هاش با من
سارا:یه عمری
پاک زندگی کردم حالا رسما بیام فا
-هی حرف دهنت
رو بفهم اینم یه کسب و کاره دیگه،همه جای دنیا به رسمیت میشناسند
-نه من کسب و
کار حلال میخوام،آیندم چی میشه؟
-آیندت همون
روز که تو رو با یه بچه ترک کرد تباه ش
دوست داشتم امروز بریم پیاده‌روی جاماندگانِ اربعین. 
با این‌که وقتی مصطفی نبود گفتم من دیگه جاماندگان نمی‌رم و ...
و چند روزه هم هی می‌گم من دیگه اربعین کربلا نمی‌رم و ...
آخه ناراحتم. احساس می‌کنم این همه بی‌توفیقیم به خاطر اینه که یه فرزند ناخلفم... پدرم از دستم ناراحته. یعنی درست فکر می‌کنم؟ نمی‌دونم آیا امام‌حسین(ع) می‌خواد من رو ادب کنه؟ اصلا نمی‌تونم وضعیت خودم رو تحلیل کنم! کمک!!!
گرچه همسر پیامک داده: "ببین جوری جمیت داره میاد ک انگا
میخواستم بنویسمخیلی چیزا یادم رفته ها چون به موقع ننوشتمولی باید زودتر بنویسم کهبه فکر منی برام خوراکی های خوب میخری با ذوق از در میای تو و میگی اگر گفتید چی خریدم. خیلی کیف میکنم وقتایی که باهم فیلم میبینیمو کنار هم کار میکنیموقتی گفتم بریم مبلا رو قیمت کردیم باهام همراه شدی 
و حالا مدام ازم تشکر میکنی واسه دمنوش و ابمیوه هایی ک برات میارم. 
...............امروز 20 بهمن 98 هست تو بعد از مدتها با من اومدی آمادای و سرسختانه خواستی ک حتما بیای. ما اومدی
مدل ریاضی PVRP
تابع هدف مدل برابر با مجموع دوهزینه ناوگان وکل مسافت طی شده به وسیله آن است. جزء اول نشان می‌دهد که اگر خودرو v مورد استفاده قرار گیرد. آنگاه هزینه  به سیستم تحمیل خواهد شد. جزء دوم مبین هزینه کل مسافت طی شده به وسیله ناوگان است. پارامتر ، جزء دوم هدف را به هزینه تبدیل می‌کند تا دیمانسیون جزء اول ودوم یکسان باشد. محدودیت (2-9) و (2-10)تضمین می‌کنند که هر خودروکه از مرکز گسیل شده مجددا بدان برگردد. محدودیت(2-11)و(2-12) تضمین می‌کند که به ه
شب خوابم نمی‌بُرد. از صبح که بیدار شدم اضطراب داشتم. نمی‌توانستم غذا بخورم و نگران بودم که اگر گرسنه بمانم بدنم برای کوهنوردی آماده نخواهد بود. به علاوه باید غذا می‌پختم ولی ضربان قلبم بالا بود. با هر سوالی که پدرم می‌پرسید بیشتر نگران می‌شدم. «نمی‌دونم چرا ساعت حرکت 4 بعد از ظهره. کاش همون 5 صبح می‌رفتیم و این نگرانی‌های من تموم می‌شد.» با همه‌ی این‌ها کارهایم را انجام دادم و با اینکه شب قبل حمام رفته بودم، دوباره دوش گرفتم. استوری جلال
شب خوابم نمی‌بُرد. از صبح که بیدار شدم اضطراب داشتم. نمی‌توانستم غذا بخورم و نگران بودم که اگر گرسنه بمانم بدنم برای کوهنوردی آماده نخواهد بود. به علاوه باید غذا می‌پختم ولی ضربان قلبم بالا بود. با هر سوالی که پدرم می‌پرسید بیشتر نگران می‌شدم. «نمی‌دونم چرا ساعت حرکت 4 بعد از ظهره. کاش همون 5 صبح می‌رفتیم و این نگرانی‌های من تموم می‌شد.» با همه‌ی این‌ها کارهایم را انجام دادم و با اینکه شب قبل حمام رفته بودم، دوباره دوش گرفتم. استوری جلال
    
      دخترکی راه راه قسمت اول . 

ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها